آدمــی گاهی دلــش برای مکانی، هوایــی، چیزی تنگ می‌شــود که هیچ‌وقت در عمرش آن را تجربه نکرده اســت. آدمی اســت دیگر… حتی گاهی دلش برای آدمــی تنگ می‌شــود کــه هیچ‌گاه نه دســت‌هایش را لمس کرده و نه آغوشــش را بوییده اســت. دلش برای کسی تنگ می‌شود که هیچ‌کدام از خیابان‌های شهر را با او قدم نزده، هیچ‌گاه کافه‌ای را به صرف نوشیدن قهوه یا نسکافه با او تجربه نکرده و هیچ‌گاه موزیکی را در حضورش گوش نکرده است. مثــل مــن که هیــچ‌گاه تو را در آغــوش نگرفته‌ام، اما حالا دلم برای آغوشــی که تجربه‌اش نکرده‌ام تنگ شده است. یا بر سر شانه‌ات و پشت دست‌هایت بوسه نزده‌ام ولی حالا دلم برایشان تنگ شده است.