کتاب اشکها و آرزوها

((اشک‌ها و آرزوها)) داستانی است با مضمون عشقی و جنایی که در بخشی از آن، به این نوشته‌ها برمی‌خوریم :((اکبر در داخل اتوبوس مسافربری تهران زنجان با پیرمردی ترک زبان همسفر بود و با حرف کشیدن او توانسته بود اطلاعاتی در مورد شهر زنجان به دست آورد .وقتی از اتوبوس پیاده شد، به مسافرخانه‌ای مراجعه کرد و اتاقی اجاره نمود .چند روزی را در اطراف و اکناف شهر پرسه زد .مقداری از جواهرات خود را به پول نقد تبدیل کرد و تصمیم گرفت به طور موقت اتاقی اجاره کند و چند ماهی را در آن شهر بگذراند .یقین داشت که با وضع موجود در هیچ شهری نمی‌تواند بیشتر از چند ماه اقامت گزیند .می‌ترسید پلیس همه جا در تعقیب او باشد .دلش می‌خواست از جریانات تهران با خبر شود و مایل بود بداند بر سر یونس و دخترها چه آمده است .گاهی مقابل باجه روزنامه فروشی‌ها می‌ایستاد و به عکس‌ها و عناوین آنها نظری می‌انداخت، اما مطلبی راجع به دخترها و موضوع اسیدپاشی به چشمش نمی‌خورد .عاقبت تصمیم گرفت .((....